سالخوردهگی کودکانی جوانمرگ شده!
1 min readسالخوردهگی کودکانی جوانمرگ شده به روایت دردهایی که طعم سرگین گرفتهاند
سام. محمودی. سرابی سردبیر سابق آمدنیوز
درست به همان اندازه که سخت بود باور ملتحم شدن حاج سعید طوسی، قاری محبوب حضرت آقا لابلای پایین کشیدن شلوار کودکان قرآنخوان(که امانت دادهبودند دستش) و بالا کشیدن ولاالضــــــــالین؛ این گزارش هم (دقیقابه همان اندازه) میتواند دروغ باشد! دروغ محض! محصوصا که خبرنویس این سطور قرار نیست به بازنشرآمار روبهرشد شرمآور تجاوز به کودکان کار و خیابان را بپردازد و گزارش را با چند نقل قول بندتنبانی از فلان رئیس پلیس یا نماینده مجلس آغاز و به پایان رسانده تلاش کند تا مثل یک خبرنگارمعتقد به اوجب واجبات، با استناد به آمارهایی که ازسوی موسسات سنجش افکاری که ازسوی مدیرانی متخصص اما متعهد به آرمانهای مقدس امامهای سیزدهم و چهاردهم در ایالات متحده امریکا و اتحادیه اروپا اداره میشوند عمق فاجعهی رخداده در نظام اسلامی را در مقایسه با آمارهای مدیر بهمان نهاد خصولتی در مقایسه با آمریکار
اصلا به «رسانههای معاند» پفیوز همهچیز میچسبد: بگویید فیک است! اما اگر حوصلهاش بود و جنماش؛ بیایید باهم یا تک تک به کودکانی بیندیشیم که بچگی نمیکنند بلکه یکشبه رویاهای کودکی خود را با تجاوز سرکردهشان با هزار حسرت و آرزو با دنیای بزرگسالی معاوضه میکنند؛ دربارهشان فکر کنید؛ درباره جنایتکارانی که تکثیر میشوند در بغض و کینهی کودکانی که زیر لهله شهوت آنها جان میدهند و ققنوس آتشگرفته، اژدها میشود: جانی دیگری که میطلبد این جغرافیای دردناک؛ این سرزمین هرز…
اگر هنوز همانجا باشد، همانجا زیر همان پل گیشا با بقول خودش «آغوشی پر از گل» همهی آرزوی پرویز این خواهد بود که ترافیک آنقدر طولانی شود که بتواند یک شب بیخیال و راحت از شر مشتولگدهای سیدآقا و لیچارهای آن مادرسگ ابولفرض راحت بشود و برای خودش ستارهها راسیر کند در شبهای خنک بالاپشتبام انباری باربری بیوک شَلِه، که توی خیابان شوش بچهکاریها را شبی ۳۰۰ جامیدهد.
همه آرزویش این بود که گلها را تمام کند و شب بیفکر «مشت و لگد سیدآقای جدبهکمرزده و اون ابولفرض موزمار، مادرجونش را (که تا شش سال دیگر آزاد نخواهد شد بخاطر حمل مواد) تصور کند و توی همین کله وامانده برایش ماشین شاسی بلند بخرد و مثل مردهای واقعی کنار مادرجونش بنشیند و بروند جایی که نه ابولفضل باشد و نه سیدآقا…
«مادرجون بهم میگه سالار، میگه سردار!…دلم غنج میرفت وقتی میگفت سالارکم سردارکم… وقتی ازش پرسیدم پس کی مرد میشم تا سوار طیارهات کنم میگفت یکشب میخوابی و صبح که بیدار شدی میبینی مرد شدی:مرد من..آخ..کاش نمیشدم…زیرنامردی که مردی رو ازم گرفت»
روز ششم زخم دلش دهن واکرد مثل زمینی بیصاحب ته تپههای کرباسک زابل که از شر آب و ترس از شورهزاری ولش کرده باشند:
-«میگن وقتی زیر مردی خوابیدی دیگه مرد نمیشی...»
=”نهههه این چه حرفیه پرویز؟ مردی به چیزیه که تو دلت داری به عشقیه که به مادرت داری و به آینده”
-«شوخی میکنین آقا؟ من که مردنمیشم… دیروز خواستم همون تیغی رو که شما ازم گرفتین بکنم تو دل سیدآقا و بعد شاهرگ خودمو بزنم اما مادرجون… » چشمهاش پرشدند از حسرت حسی که گویی…
شب هفتم بود یا هشتم که بهقول خودش همه را «پیچاند» تا بامن بالای پشتبام خانه دوستم که با همسر و دختر دهماههاش فردای آن روز عازم سفر بودند ستارهها را سیر کند. آنهم بعد اینکه یک دل سیر برای حیران شدن «اون سید جدبه کمر زده» خوشحال شد و چلوکبابی را که روی چمنها خوردیم با لذت تموم کرد یکهو زد زیر گریه به خاطره پرویز؛ پرویزی که خودش نبود پدرش بود…پدری که مادرش اصرار داشت تکرار بشود در کودکی، که هدیه پرویز بود، پیش از خودکشی توی کانال آب در اعتراض به ظلم و فساد و…
لب واکرد تا از دردهاش بگوید…با شرم زجه زد. کشیدمش توی آغوشم اول ترسید اما آرام شد در همان لحظه…
=«تو مثل پسر منی پرویز جان»، باور کرد… میان هقهقهاش
-«اونشب…بارون میزد… دوست داشتم منم چشمام رو ببندم… نشد اون شبی که شلوار سیدآقا باد کرده بود خیلی گریه کردم… اونقدری که شرم دیدن بقیه برام درد داشت و تحملش نمیشد کرد، درد دلم بخاطر شهوت سیدآقا چیزی نبود»… چشمهاش هنوز پف داشت پرویز …
با خودش فکر کرد به حرف احمد ابنهای که میگفت:“خوشت بیاد بدبخت شدی پرویز“
–«درد هم مگر خوش آمدن دارد آقا؟»…
“نه“…
احمد میگفت:“شانس تو بود که سیدآقا شیره تریاک کشیده بود و سفت کرده بود تا“
سیدآقا لهله میزد: «زجه نزن مادرسگ شُل کن خودتو»..
حرف احمد هی زنگ میخورد توی گوشش:
“کمکم خوشت نیاد پرویز“…
«شُل نکنی تموم نمیشهها… تا صب هم گریه کنی همینه» سیدآقا هی تکرار میکرد این جمله لعنتی را…
«میدانیدآقا…سرم را که بهزور برگرداند تا لبهای خشکم را توی دهان بدبو و تلخش بکشد و نیشگونم بگیرد قبل خراب شدنش…خون را دیدم»…همهجا را برداشته بود خونی که بوی سرگین میداد…
«تقصیر خودت بود… شل کرده بودی نیم ساعت قبل تموم میشد»
نه…دیگر اینطور نمیشود آقا
***
آن روزها رفیق ۱۱ ساله من زخمی عمیق داشت روی دست راست و دردی کشنده سمت چپ پیراهنش… و حالا باید ۲۰سالی داشته باشد.
نمیدانم چه راهکاری پیش پایتان بگذارم اگر دیدیدش!
من اما اگر دوباره ببینمش بهجای درددل یا حتی خرید گلهایش تیغی کف دستش میگذارم برای روز انتقام از تقدیر! برای از بیخ بریدن آلتنامتناسب تقدیری ویرانگر چون بیجه یا…
یا شاید هم او هم در این چرخه به یکی شبیه احمد یا سیدآقا بدل شده باشد. ازکجا میتوان گفت؟
«بين شما كدام
ـ بگوئيد! ـ
بين شما كدام
صيقل ميدهيد
سلاح آبائي را
براي
روز